دندان مصنوعی

آرزو خمسه کجوری
pashmegi@yahoo.com

دندان مصنوعی


قرار بود برای گل بهار خواستگار بیاید .گل بهار توی خیاطی کار می کند و نه کلاس هم درس خوانده گل بهار تا حا لا هیچ خواستگاری نداشته برای همین هم دست و پایش را حسابی گم کرده بود مادر پسره گل بهار را توی سفره ختم انعام عزت خانم دیده و ازش خوشش آمده بودعزت خانم به مادرم گفته بود نانمان توی روغن است اگر پسره گل بهار را بپسند د. گل بهار خیلی خوشگل است وقتی باهم عروس بازی می کردیم همه پسرها دوست داشتند گل بهار عروس آنها شود اما از ترس من جرات نمی کردند و در نتیجه همیشه من داماد می شدم بعدها که مامانم فهمید صورتش را کند و گفت خاک برسرم برادر خواهر که نمی توانند عروسی کنند. فرزانه که کلاس آرایشگری می رود همیشه از آنجا رژمی آورد می زند به لب های گل بهار آن وقت گل بهار شبیه نیکی کریمی می شود احسان ما عاشق نیکی کریمی است سال پیش آخر تابستان وقتی مزد مکانیکی را گرفت و رفت برای ما و خودش کتاب و دفتر بخرد یک پوستر نیکی کریمی هم خرید و زد به اتاق آقا جانم کتکش زد اما احسان عین خیالش نبود غروب ها از حجره داش ممد که می آمد به بهانه درس و مشق می رفت توی اتاق و هی با نیکی کریمی حرف می زد گل بهار می گوید که احسان عاشق شده . کاش گل بهار هم هنر پیشه می شد آنوقت پولدار می شد و لباس های قشنگ می پوشید ولی حتما آقا جانم کبودش می کرد چون لابد عکسش را می فروختند و پسرها عکسش را می خریدند و با آن حرف می زدند .
ما از فاطمه خانم یک دست فنجان قرض کردیم عزت خانم هم پیرهن نوه اش را برای گل بهار آورد مامانم هم راضیم کرد قلکم را بشکنم تا چند کیلو سیب و پرتقال بخریم و آبرو داری کنیم تا به قول مامانم فردا روزی به گل بهار سرکوفت نزنند آقا جانم میوه ها را که داشت می آورد به مامانم گفت : یادت باشد زن من جهاز مهاز ندارم ها ....
مامانم صورتش را خراشید و گفت : خدامرگم سیاه بخت عالمم من دختر مگر بدون جهاز می شود یک وقت جلو ی این ها از ا ین حرف ها نزنی ها
و میوه ها را ریخت توی سبد توی دلم گفتم کاش میوه ها را نخورند آقاجانم طاقت نیاورد و دست دراز کرد تا یک سیب بردارد اما مامان زد روی دستش و گفت که خجالت بکشد
آقا جانم که اصلا هم خجالت نکشیده بود گفت : ببین خانم من اتما م حجت می کنم نه جهاز می گیرم نه مهریه می خواهم نه خانی آمده نه خانی رفته
مامان درحالی که سیب ها را دستما ل می کشید و برق می انداخت گفت : مگر داری زن بیوه شوهر می دهی یعنی چه .....
و بعد یکهو خیره شد به آقا جانم
-خاک به گورم آبروم رفت
آقا جان یک نگاهی به سرتا پای خودش انداخت حتما زیپ شلوارش باز نبود وگرنه مامانم فقط با اشاره البته یک طوری که همه می فهمیدند بهش می گفت من هم هر چه به بابا نگاه کردم هیچ چیز عجیبی ندیدم
آقا جانم به ناخن هایش نگاه کرد و گفت خوب چه خبر است می گیرمشان دیگر دست عمله باید همن طور باشد از صبح تا غروب دستم توی گچ و سیمان است نباید که مری کور باشد دستهایم ..
مامان گفت : ماری کور نه و مانیکور حالا چه کار کنیم فرصت
مامانم هروقت می خواست یک نقشه بزرگ ولی عملی بکشد مهربان می شد و آقا جانم را فرصت صدا می کرد
بابام گفت : چی را جانم مانیکور را ؟
مامان گفت : نخیر دندان جنابعالی را
مامان راست می گفت نه سال بود که بابایم همه دندان هایش را که خرا ب بود کشیده بود اما هنوز نتوانسته بود یک دست دندان مصنوعی بخرد
آقاجانم خندید و گفت : کدام دندان جانم
ولثه های صورتی کدرش رانمایش داد
مامان یواش رو به من گفت : خدا به دور چه خوشش هم می آید شده مثل بچه شیر خور
من هم سرم را بردم جلو و طوری که آقا جانم نشنود گفتم : نخیر مامان جان بیشتر شده است شبیه اصغر شیره ای همان که زنش راکتک می زند
مامانم اخمی کرد و گفت : خجالت بکش پسر من یک چیزی می گویم تو دور برندارها
و بعد رو به بابا کرد و گفت : باید دندان بگذاری
چشم های بابا گرد شد : چی دندان مگر قرار است گازشان بگیرم یا قرار است دندان های من را بشمرند تا دخترم را ببرند
و بعد دماغش را کشید بالا و سینه اش را پر سرو صد ا صاف کرد وتف کرد توی باغچه و گفت : همین یکی را ندیده بودیم از قدیم گفتند دختر را ببین مادر را ببر اماانگار توی این خانه همه چیز برعکس است .
مامان به حالت قهر گفت : اگه این بچه ها شانس داشتند من و توپدر و مادرشان نمی شدیم بعد از سالی ماهی یک در این خانه را زده و خدا زده پس کله اش تا بیاید این خراب شده و این دختره را ببیند باشد این را هم تو خراب کن
و بعد آهی کشید و درحالی که سرش را تکان می داد گفت : اگه من بدبخت شانس داشتم توی گهواره مرده بودم و این همه بدبختی را نمی دیدم .
گریه های مامان کار خودش را کردا ما مامان هم می دانست که بابا پول دندانسازی ندارد وگرنه حتما توی این نه سال یک فکری به حال خودش می کرد .پیشنهاد مامان این بود که دندان مصنوعی مادربزرگ را قرض بگیریم اما بابا همان جا عق زد و زیر لب به زمین و زمان فحش داد
-دندان یکی دیگر را بگذارم توی دهانم؟
گل بهار گفت : بابا اگر من نخواهم شوهر کنم باید کی را ببینم ؟
مامانم دمپایی نارنجی من را پرت کرد طرف گل بهار و گفت : اولا که غلط کرده ای ثانیا حالا کی ازتو خوشش آمد معلوم هم نیست که پسره ازتو خوشش بیاید به چی می نازی ....
بابا که دید دارد بحث بالا می گیرد گفت : بابا قبول هر چی شما بگویید گل و گیس هم را نکنید
گل بهار گریه می کرد .مامان چادرش را انداخت سرش و به بابا گفت : خیر ببینی مرد الهی که بچه هات خوشبخت بشن
الان می رم پیش ننه
وقتی بابا دندان های مادربزرگ را گذاشت توی دهانش چند بار عق زد بعد دندان ها را در آورد و برای بار هزارم با مسواک و نمک سابیدشان بعد دوباره گذاشتشان توی سرکه و بالاخره دندان ها را گذاشت توی دهانش
تا دوسه روز لثه اش درد می کرد و زخمی شده بود مامان به توصیه خاله اعظمم برای بابا نیم کیلو نخود چی برای بابا گرفته بود و ما یواشکی به نخود چی های بابا ناخونک می زدیم .
بابا هم انگار چاق تر شده بود دیگر توی چایی و خورشت نان تلیت نمی کرد و با اشتها سبزی می خورد انگار تازه دندان در آورده باشد از آن طرف مادر بزرگم پیغام می داد که دندان هایش را می خواهد و این دختره عروس نشد تا دندان او را پس بیاورند و وای به حال بابا اگر با آن دندان های نازنین سیگار بکشد که در این صورت حتما جایشان توی موال است .
بابا که این پیغام را شنید گفت :پیرزن بی تربیت خجالت نمی کشد .گل بهار جیغ کشید و دستش را گرفت به دلش .مامانم گفت : جنی شدی
گل بهار که اشکهایش در آمده بود به بابا اشاره کرد و گفت : شنیدید بابا چی گفت گفت بی تربیت نه بی دربیت
بابا ریسه رفته بود از خنده بعد رفت جلوی آینه ایستاد و چند بار گفت : بی تربیت شصت و شش
خودش کلی ذوق کرد که نمی گوید صصتو صیص
فصل
خواستگاره خیلی چاق بود سرش هم کچل بود می گفتند توی بازار مغازه دارد یک جوری به گل بهار نگاه کرد که دلم می خواست بروم دهانش را خرد کنم با با چایی را هورت می کشید و مامانم زیر لب نمی دانم چه دعایی می خواند که مهر گل بهار بنشیند به دل پسره
صدای هورت کشیدن بابا اعصابم را خرد کرده بود آخرش طاقت نیاوردم و گفتم : بابا چایی تان سرد شد و استکان نصفه را به زور از دستش گرفتم
بابا نفهمید برای چه چایی را از دستش می گیرم استکان را کشید از دستم و گفت : اه چرا چایی را حرام می کنی کلی پولش را دادم این چایی که هنوز داغ است پسر
لبم را محکم گاز گرفتم و زیر لب گفتم : بابا ...
بابا گفت : زهر مار و یکهو عصبانی شد و استکان چایی را محکم کوبید توی سینی و گفت ببرش خیالت راحت شد
مادرخواستگاره که رنگ روی قرمز مامان و گل بهار را دید و رگ های گردن من را گفت :ببخشید گفتید شغل حاج آقا چیه ؟
بابا که هنوز عصبانی بود گفت : عمله خانم سر خانه های مردم کار می کنم
گل بهار بلند شد و رفت توی آشپز خانه که بغضش را راحت بترکاند .
مامان آهی کشید و من خون لبم را قورت دادم خواستگاره به گل های رنگ و رو رفته فرش ماشینی ما نگاه می کرد چشمم به ساعتش افتاد .از آن ساعت های گران بود صفحه اش طلایی بود یعنی اگرگل بهار زن این مرده می شد می گذاشت گاهی ساعتش را بیندازم برو م مدرسه و یک حالی از بچه ها بگیرم .
مادر خواستگاره دست پر از النگوی چاق وسفیدش را از زیر چادر کلوکه بیرون آورد و یک پرتقال درشت برداشت .
مامان گفت : تورو خدا بفرمایید برای آدم حوا س نمی گذارند که
و چپ چپ به بابا نگاه کرد
مادره گفت : این حرف ها چیه خانم همه چی هست ما که تعارف نداریم
خواستگاره هم سیبی را برداشت تا پوست بکند با با یک سیب درشت برداشت و درسته گازش زد اما یکهو دندان های مصنوعی بالایش همرا ه سیب آمد بیرون . خدا خدا کردم که آنها نبینند اما دیدند پسره فکر کنم داشت خودش را وشکون می گرفت که نخندد اما مامانم تقریبا بی هوش شده بود
مادر پسره اصلا به روی خودش نیاورد بابا هم زیر لب گفت : عازا بخورند آخر این هم شد دندان
و بلند شد رفت توی آشپز خانه و ....تق .....
توی دلم گفتم خداکند نشکسته باشد
مادر پسره از فرصت استفاده کرد و گفت : بهتر است برویم سر اصل مطلب راستش ما معمولا با فامیل وصلت می کنیم یا آشنا که بدانیم می توانیم با هم بسازیم اما متاسفانه یک تجربه بد داشتیم این پسر من شش سال با دختر عمه اش زندگی کرد اما نساختند البته دختر معقولی بود نجیب خانوم خوشکل و پولدار ... خلا صه یک دختر تمام و کمال اما به قول خودشان می گفتند : تفاهم نداریم می دانید که این روزها جوان ها تا خوشی زیر دلشان را می زند می گویند تفاهم نداریم و تمام ...
این پسر ما هم قبول کرد و طلاقش را داد البته ...
نصف پرتقال پرپرکرده را گذاشت جلوی پسرش و یک پر هم گذاشت توی دهان خودش و با همان دهان پر ادامه داد :
تا ریال آخر مهریه اش را بهش دادیم هر هفته هم می آید بچه اش را می بیند چکار کنیم ماد ر است اگر نگذاریم جواب خدا و پیغمبرش را چی بدهیم
و موهای قهوه ای فرش را که از زیر روسری ابریشمش بیرون زده بود برد تو و رو به بابا گفت : غصه نخور حاج آقا درستش می کنند نشد هم فدای سرت یک دست دیگر می خری همه اش را باید بگذاریم وبرویم با چی ....آها یک متر کفن
و دستمال کاغذی را کشید روی لبش دستما ل قرمز شد . گوش های با با هم همین طور مامان که همه رویاهایش خراب شده بود مات به بابا نگاه می کرد درست مثل موقعی که مارا کتک می زد و بعد بی حال و بی رمق می نشت کنار حوض و خیره ماهی ها می شد .
مادر پسره هنوز داشت از عروسش حرف می زد و جهازش و نوه اش که چقدر شیرین و بانمک است و گل بهار جان حتما عاشقش می شود و هی با با ل چادر خودش را باد می زد و منجوق ها ی بلوز بنفش چسبانش برق می زدند
مامان حالا داشت لبه چادر سفید چیتش را می جوید بالاخره مادره بلند شد و بعد پسرش و دم در مادره گفت که برای جواب به عزت خانم زنگ می زنند البته باید استخاره هم بکنند و تا خدا چه بخواهد .
وقتی برگشتیم توی اتاق گل بهار نشسته بود توی آشپزخانه و با چشم های قرمز خیره شده بود به سیب ها و پرتقال ها
بابا چادر مامان را انداخت سرش و ادای باد زدن مادر پسره را در آورد و جلوی گل بهار نشست دهانش را کج کرد و به چشم های قرمز گل بهار خیره شد و گفت :همه اش را باید بگذاریم و برویم با چی آها با یک مترکفن
و بادستمال لبهایش را پاک کرد من خندیدم قیافه بابا با آن چادر واداها خیلی خنده دار شده بود مامان هم به زور خندید اما گل بهار نخندید استکان ها را جمع کرد و برد توی آشپزخانه
بابا رفت توی حیاط یکهو یک چیزی یا چیزهایی که صورتی بودند و سفید از دست بابا پرواز کردند توی کوچه
مامان زد توی سرش و گفت : ای وای خدا مرگم جواب مادرم را چی بدهم

با با آمد توی اتاق و به چشم های گرد مامان نگاه کرد و گفت : بگو دامادت قورتش داد خوب بگو گشنه اش بود خورد
و بعد کتش را پوشید گونی وسایل کارش را برداشت و رفت توی کوچه و در را محکم پشت سرش بست .


آبان 1383
آرزو خمسه کجوری




 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32162< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي